صبح ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ هنوز کامل روشن نشده بود که خبر حمله سراسری صدام به کشور پیچید. در همان لحظه، احمد کشوری در بیمارستان بستری بود تا ترکشی را که براثر نبردهای کردستان درسینه اش مانده بود جراحی کند، اما با شنیدن خبر شروع جنگ گفت: وقتی اسلام در خطر باشد، من نمیتوانم اینجا بمانم و علیرغم درد و ترکش خودش را به پایگاه هوانیروز کرمانشاه رساند و همان روز، فرماندهی گروه آتش هوانیروز در ایلام را بر عهده گرفت.
در ابتدای جنگ با استقرار در پایگاه هوانیروز سرپل ذهاب و رزم بی امان و به آتش کشیدن تانکهای دشمن متجاوز نیروهای عراقی را که قصد پیشروی به سوی اسلام آباد را داشتند، زمینگیر کرد.سرهنگ خلبان حمید رضا آبی صف درباره شجاعت کم نظیر شهید احمد کشوری چنین گفته است: در یکی از ماموریتهای روزهای نخست جنگ برای عقب راندن دشمن که تا حد فاصل قصر شیرین و سرپل ذهاب جلو آمده بود، وارد منطقه شدیم.نیروهای عراقی با ستون عظیمی از تجهیزات زرهی به طول دو کیلومتر به سمت سرپل ذهاب در حال حرکت بودند. وقتی به آسمان منطقه رسیدیم، احمد گفت: نباید آرام باشیم. هر طور شده باید جلو پیشروی دشمن را بگیریم. با چهار فروند هلی کوپتر کبرا و ترابری از قرارگاه به سمت منطقه پرواز کرده بودیم، ما تا ۷۰۰ متری ستون جلو رفتیم و شناسایی کامل را انجام دادیم. احمد در یک لحظه به عنوان رهبرگروه گفت :سر و ته ستون را بزنید تا دچار هرج و مرج بشوند. وقتی دچار آشفتگی شدند، روی آنها آتش اجرا می کنیم. خلبان سراوانی به موشک تاو مجهز بود و سر و ته ستون را مورد هدف قرار داد. هر چه مهمات داشتیم روی ستون ریختیم. دشمن که میخواست تا عمق خاک ایران پیشروی کند، زمینگیر شد و نیروهایش مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشینی کنند.
شهادت
یکی از همرزمان شهید کشوری درباره چگونگی شهادت احمد کشوری میگوید:روزی استاندار ایلام به ما اطلاع داد که عراق قصد دارد نیروی عظیمی را از شهر مندلی و از طریق تنگه بینا و میمک به منطقه عملیات وارد کند. بلافاصله به اتفاق احمد به محل رفتیم و مشغول شناسایی شدیم نیرویی که در مقابل ما قرار داشت بیش از آنچه گفته شده بود قوی و عظیم بود. احمد در همان منطقه طرح عملیاتی را پیش بینی کرد. تنها اشکال کار مسیر پرواز بود که نمیتوانستیم آن را تغییر دهیم و از سمتهای دیگری به دشمن هجوم بیاوریم.به همراه دو فروند هلی کوپتر رزمی و یک فروند ترابری به نیروهای عراقی حمله کردیم و در دور اول و دوم پرواز توانستیم ضربات مهلکی به آنها وارد بیاوریم.
ساعت ۹ صبح از طریق رادیوی پایگاه اعلام کردند دو فروند هواپیمای عراقی از نوع میگ ۲۱ و ۲۳ در منطقه و در مسیر پرواز ما مشغول عملیات هستند و از ما خواستند هرچه سریعتر خود را پنهان و تا اطلاع ثانوی موتور هلی کوپترها را خاموش کنیم، اما برای انجام این دستور زمانی نداشتیم، زیرا هواپیماهای عراقی بالای سرمان مشغول پرواز بودند. احمد بلافاصله از هلی کوپترهای دیگر خواست تا منطقه را ترک کنند و به من گفت که مواظب هواپیماهای دشمن باشم. قصدش این بود تا با سرگرم کردن خلبانهای عراقی فرصت فرار را برای هلی کوپترهای خودی مهیا کند و در همان حال به من گفت: کار سختی در پیش داریم یا آنها را منهدم می کنیم یا به شهادت میرسیم.با سه فروند راکت و مقداری فشنگ باقی مانده جواب حملات هواپیما را دادیم ولی ما میدانستیم با کمبود مهمات قادر به ادامه دفاع یا حمله نیستیم.احمد خیلی خونسرد عمل می کرد و در هر دور گردش می خواست با شلیک توپها به سوی هواپیماهای دشمن آنها را به سمت خودمان بکشاند .راکتهای پرتاب شده آنها در اطرافمان به زمین میخورد که ناگهان یکی از هواپیماها به سویمان حمله ور شد.
انگشتم را به روی سوییچ توپها گذاشتم و آماده شلیک شدم که هلی کوپتر تکان شدیدی خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم چشمهایم باز نمی شد. گرمی خون را در زیر لباس پرواز حس کردم.تلاش کردم تا به هر طریق ممکن خود را از هلی کوپتر بیرون بکشم، اما موج انفجارهای پی در پی مرا محکم به دیواره کابین کوبید و دوباره از هوش رفتم. چند بار احمد را صدا کردم اما جوابی نشنیدم. قدری از هلی کوپتر فاصله گرفتم که ناگهان در اثر موج انفجار سنگین از زمین کنده شدم و محکم به تخته سنگی برخورد کردم. با صدای هلی کوپتر که از بالای سرم پرواز میکرد به خود آمدم اما نمیتوانستم جایی را ببینم.
دهانم بسته شده بود و نمیتوانستم احمد را صدا کنم. در همان حال دوباره صدای چند نفر را شنیدم شهادتین را خواندم و منتظر ماندم. ناگهان سایه مبهم دو پا را مقابلم دیدم نفس عمیقی کشیدم و منتظر ماندم که صدایی آرامش را به روحم بازگرداند: یکی از خلبانها زنده است. چشم هایم را که در بیمارستان کرمانشاه باز کردم شیرودی را بالای سرم دیدم. صورتم باند پیچی شده بود و دست راستم هنوز درد میکرد.حسی درون پای راستم نداشتم.
از او سراغ کشوری را گرفتم سرش را نزدیک صورتم آورد و بدون جواب به سئوالم با چشمانی گریان گفت: الآن تو را می برند تهران نگران نباش.وقتی در بیمارستان تهران چشم باز کردم مادر کشوری و همسرش را دیدم هر دو دلداریم می دادند. وقتی پرسیدم احمد کجا ست؟ تنها شنیدم که مادرش گفت: احمد به دیدار خدا شتافت. مردی که آسمان را خانه خود میدانست و پرواز را نه مهارتی نظامی، بلکه رسالتی عاشقانه برای دفاع از مردم تعبیر میکرد. او در ۱۵ آذر ۱۳۵۹ هنگام یک مأموریت نجات و پشتیبانی، با حمله ناجوانمردانه هواپیماهای رژیم بعث عراق به شهادت رسید. سن او در لحظه شهادت، تنها ۲۷ سال بود؛ اما در همین عمر کوتاه، نامش را در ردیف شجاعترین خلبانان تاریخ کشور ثبت کرد.
پژوهشگر و نویسنده: طیبه السادات حسینی

شما چه نظری دارید؟